اپوزیسیونِ موعودگرا

خشم و کینه از نظامی که پایه‌ای‌ترین و ابتدایی‌ترین حقوق انسانی را به بند کشیده است، واکنشِ غریزیِ هر انسانی‌ست. برای “مبارزه” واکنش خشم‌آلوده‌ی غریزی اگرچه لازم اما به‌هیچ‌وجه کافی نیست و چه‌بسا در نهایت، به عنصری علیهِ امکانِ مبارزه تبدیل شود.

انسانی که نسبت به حاکمیتِ استبداد، تبعیض و نابرابری و حبسِ آزادی‌های اجتماعی بی‌تفاوت است و در مواجهه با استلایِ ظلم و جور نه تنها خشمگین نمی‌شود بل‌که بی‌تفاوتی سیاسی را ترویج می‌کند، قطعا از استیلای چنین نظامی منتفع می‌شود.

اما در آن‌سو نیز انسانی که نفرتِ کور و امیدِ کاذب را ترویج می‌کند نه تنها از این نظام که از بازتولید چنین نظام‌های سیاسی‌‌ای منتفع می‌شود. انسانی از این‌دست، خشم را در سطحِ واکنشِ غریزی نگاه می‌دارد و از اعتلای آن به خشمی آگاهانه و طبقاتی جلوگیری می‌کند. خشم، جایی می‌تواند به احساسی انقلابی تفسیر شود، که از واکنش‌های آنی-غریزی عبور کرده و به‌عنوان عملی آگاهانه برای درهم شکستنِ خشونتِ ساختاری و سیستمی، به‌کار گرفته شود؛ امری که مستلزمِ ایجاد ساز و کارهایِ هدایتِ خشم علیه ساختارهایِ سرکوب باشد.

وقتی نیروهای سیاسی با ادعای مبارزه با حاکمیتِ استبداد، به ستایش‌گرانِ خشمِ غریزی تبدیل می‌شوند و به‌جز لابی‌گری با شرورترین دولت‌های جهانی، از تدوین دو صفحه نقشه‌ی راه اعم از یافتنِ امکان‌های مقاومت-مبارزه و طرح‌های بدیل برای پروژه‌‌های غارتگرانه‌ی فعلی، عاجز باشند، سخن گفتنِ آن‌ها از “امید به فردا” را باید امیدی موعودگرایانه فهمید.

“امید موعودگرایانه” امیدی‌ست مشابه به امیدِ باورمندان به ظهور منجی که معتقدند با افزایش فساد و بی‌عدالتی زمینه برای ظهور مهیا می‌گردد. به همین سیاق، اپوزیسیون موعودگرا، نیز بر این باور است که هرچقدر فلاکت و فاجعه در ایران فزونی یابد، شرایط برای سرنگونی رژیم و ظهور منجیانِ غرب‌نشین مهیاتر می‌شود. موعودگرایان داستانِ ما، از این‌که هر روز فاجعه‌ای جدید در ایران رخ دهد مشعوف می‌شوند. بیهوده نیست که همیشه لیستی بلند از فجایع در دست دارند و هم‌چون “شاهدان یهوه”، آن‌ها را برای عابرین برمی‌شمارند. برای آن‌ها فاجعه‌ی بندر رجایی همان است که سانچی، پلاسکو یا متروپل بود.

آن‌ها در توالی فجایع، نه خودِ فاجعه و علل آن، بلکه زیباشناسی فاجعه را جستجو می‌کنند. هرچه عمق فاجعه بیشتر باشد، هرچه تعداد “قربانی”ها افزون باشد، زیباتر و “امیدبخش‌تر” است.

مساله‌ی آن‌ها تقویت نفرت کور است و لاغیر؛ و لاجرم رساندنِ نفوس به این نقطه که “بالاتر از سیاهی رنگی نیست”، بمباران هم بشویم، بشویم ولی آخوند باید برود.

البته او که چنین می‌گوید، شاید معنای سیاهی را بداند ولی قطعا با بالاتر از سیاهی آشنا نیست. هیچ از این نمی‌داند که امروز لیبی، بازار پررونقِ خرید و فروش برده است و نفت این کشور توسط گنگستر‌ها دزدیده شده و به کمپانی‌های معظم غربی تحویل می‌گردد. فراموش می‌کنند که صدها هزار عراقی با تحریم‌های اقتصادی آمریکا قتل‌عام شدند و تازه بعد از بمباران رهایی‌بخش آمریکا، داعشیون، خاک عراق را به توبره کشیدند و کابوسی برای‌شان رقم زدند که کابوسِ صدام نزد آن، رؤیا بود.

فراموش می‌کنند که افغانستان، با بمباران رهایی‌بخش چه شد و چگونه مجددا توسط ایالات متحده به طالبان تحویل گردید؛ نیرویی که خود اختراع بریتانیا و آمریکا بوده است.

مبارزه‌ی سیاسی و طبقاتی، دشوار و جان‌فرساست و به ممارست روزمره و پایداری در ایمان به تغییر، محتاج است‌. مبارزه‌ی سیاسی تمرین مداوم برای مهیا شدن برای “لحظه‌ی انقلاب” است با تأکید بر این‌که “انقلاب نمی‌کنند” بلکه انقلاب در لحظه‌ی مشخصی از تاریخ واقع می‌شود و آن نیرویی که بیش‌ترین آمادگی را داشته باشد می‌تواند پیروزِ انقلاب باشد. این درک، به‌صورت مطلق خلاف‌آمدِ “براندازی” است که با گزاره‌ی “رفتنِ حکومت به هر قیمتی”، سرنگونی یک رژیم سفاک از طریق بمباران و نسل‌کشی را انقلاب و پیروزی جا می‌زند.

اپوزیسیون ایران، مبارزه‌ را به صرفِ گداییِ توجه از شرورترین دولت‌های جهانی تبدیل کرده است. آن‌ها سرنوشتِ ملتی را به جابه‌جایی در کاخ‌های جنایت‌کاران جنگی گره زده‌اند و شگفتا که خصلتِ کاسب‌کار و جسدمعاش‌شان، حتی مانع از تلاش برای شناختِ منطق همین جابه‌جایی‌هاست؛ از این روست که روزی فغان می‌زنند: “اوباما یا با اونا یا با ما” و روز دیگر سجده‌ی شکر می‌زنند به قدومِ “پرزیدنتِ دل‌ها”. از همین‌روست نه توانایی فهمِ بحران هژمونی ایالات متحده را دارند و نه درکی از چراییِ بی‌میلی این کشور به سرنگونی جمهوری اسلامی.

اپوزیسیون موعودگرا، گرچه در شبکه‌های اجتماعی برای “قربانی‌”های فجایع در ایران اشک تمساح بریزد، ولی در اعماق قلب خود از تکثیر فاجعه خرسند است و انباشتِ جسدها، هم‌چون کالایی می‌بیند، سرمایه‌ی او برای بازتولید نفرت شوند. “جسد” برای او کالایی‌ست واجد ارزشِ مبادله؛ او با شمارشِ اجساد هم پروژه‌‌های خود را در غرب توجیهِ اقتصادی می‌کند و هم با روضه‌خوانی می‌تواند، مشتریانِ بیش‌تری از میان مردمان مستأصل جذب کند. آن‌‌ها همواره به اجساد تازه نیازمندند؛ از همین‌روست که کنش‌های معنادا و تشکل‌محورِ نهادهای صنفی و سندیکایی را بایکوت می‌کنند و فقط زمانی به یاد “نیروی کار” می‌افتند که او کشته شده باشد و بدنِ بی‌جان‌اش، در بازارِ صنعت حقوق بشر ارزش‌گذاری شود.

موعودگرای این داستان، هم‌‌‌اوست که “جنگ داخلی” سوریه با نیم‌میلیون کشته و سه‌میلیون‌ها آواره را “هزینه‌ی ضروری” برای مقاومت علیه دیکتاتوری اسد توصیف می‌کرد و حال، ظهور پسماندهای جبهه‌النصره و تحریرالشام به رهبری سوریه را “پیروزی انقلاب” می‌‌نامد.

پانوشت: تصور نشود که موعودگرایی در میان براندازان صرفاِ خصلتِ راستِ برانداز است. بخش بزرگی از چپِ ایران نیز، سال‌هاست که به‌همین جرگه پیوسته است ولو این‌که رتوریک‌های مارکسیستی را قاطیِ “دل‌نوشته‌ها” و “بیانیه‌ها” کند یا پشتِ نامِ رزمندگانِ دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ مخفی شود.

این متن را به اشتراک بگذارید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *