ریچارد سیمور در مقالهای با عنوانِ “ناسیونالیسمِ فاجعه، نئوفاشیسم است” مینویسد:
در تابستان ۲۰۲۰، ایالت اورگن در آمریکا شاهد آتشسوزی جنگلی بود که تا به آن روز، در حافظهی زنده هیچکس نظیر آن ثبت نشده بود.
بادها شعلهها را به آتشهای عظیم تبدیل کردند و خطوط ساقطشدهی انتقالِ برق، ابعاد آتش را چنان وسعت بخشیدند که دمای آن تا ۸۰۰ درجه سانتیگراد میرسید. ده درصد از جمعیت ایالت مجبور به تخلیه شدند. هزاران خانه نابود شد و ۳۳ نفر جان باختند.
این فاجعهی حاد، بلافاصله پس از یک سلسله فجایع مزمن رخ داد: بحران مالی ۲۰۰۸ با رکود اقتصادی، افزایش شدید نرخ فقر و بیکاری، بهویژه در شهرستانهای دور از مرکز، گسترش اعتیاد به الکل، بالاترین نرخهای اعتیاد در آمریکا – قبل از آغاز بحران فنتانیل – و افزایش خودکشی همراه بود. اغلب میشنویم که فجایع مردم را به هم نزدیک میکنند: «شهر رفقا»، «دموکراسی پریشانی» یا آنچه ربکا سولنیت «جوامع فاجعه» مینامد. اما این الزاماً درست نیست. کای اریکسون، جامعهشناسی که در زمینه فجایع تخصص دارد، حتی یک نمونه از این ادعا را نیافت. اگر چنین اتفاقی بیفتد، تنها در جایی رخ میدهد که جامعه پیشاپیش از شکافهای قومی و طبقاتی درهم شکسته نشده باشد. اریکسون دریافت که در بیشتر موارد، فجایع حاد فجایع مزمن را تشدید میکنند.
فجایع مزمن – فقر، اعتیاد و زوال عمومی – بهآرامی وارد زندگی فرد میشوند و بدون آنکه متوجه شود، نیروهای دفاعیاش او را از کار میاندازند. وقتی فاجعهی حاد رخ میدهد، فرد دیگر در موقعیتِ مقاومت نیست. در عوض، چیزی شبیه به یک «ضربه روانی» را تجربه میکند، یک «سکوت کرخت»، و عقبنشینی به پناهگاههایی برای صرفِ بقا. و ناامیدی آخرالزمانی. این افراد حسی مشترک دارند که گویی حقیقتی تیره و تار دربارهی جهان، به شکلی هولناک و غیرقابل بازگشت آشکار شده است.
حال به جامعهی ایران بنگرید که در تمام دهههای اخیر، بحران نه امری استثنایی بلکه همزادِ زیستِ روزمرهاش بوده است. به عبارتی، انسان در ایران به موجودی بحرانزی تبدیل شده است و در بحران نفس میکشد.
وقتی زندگی در بحران، واقعیت یک جامعه باشد، آنچه در دیگر جوامع، فاجعه نامیده میشود، اینجا صرفا امری عادی و روزمره است؛ چنانکه دیگر قدرتِ تزریقِ شوک به افکار عمومی را ندارد و در عمل به خبری زرد تقلیل یافته است.
در چنین شرایطی، هشدار دادن دربارهی برخی از آسیبهای منتهی به فاجعه از جمله آسیب/تخریبهای سیستماتیک به محیط زیست، نه تنها نمیتواند به یک مسالهی اجتماعی/ملی تبدیل شود که مشارکت در تخریب محیط زیست برای بقا لازم دانسته میشود؛ ولو اینکه استمرارِ همین تخریبها به زودی کل جغرافیای ایران را با ابربحرانهای منتهی به جنگهای آب مواجه سازد.
سالهاست که جامعهشناسانِ ایران، خطاب به یک دیگریِ مجهول، دربارهی “خطرِ فروپاشی اجتماعی” هشدار میدهند؛ اما آنها شهامت آنرا نداشته و ندارند که بگویند: جامعهی ایران فروپاشیده است و ما در عمل با یک نا-جامعه مواجهیم. در این نا-جامعه، اقلیتی ثروتمند، چنان زندگی میکنند که سرمایهداری پترو-نفتیِ کشورهای عربی در خواب نیز نظیرش را نمیبیند خوابشان هم نمیبیند و یک جمعیتِ دهها میلیونی بهمثابه بدنهای تبعیدیِ عصرِ استعمار، بدون آب و غذا و هرگونه حمایت اجتماعی، بهحال خود رها شدهاند؛ آن اقلیت به دلار درآمد دارند و به ریال خرج میکنند، این اکثریت به ریال درآمد دارند و به دلار خرج میکنند.
برای فهمِ بهترِ مختصاتِ این نا-جامعه، بهجای گوش دادن به شبهتحلیلهای شبهکارشناسانِ رسانههای خارج از کشور، بهتر است که صفحات حوادث روزنامههای داخل کشور را ورق بزنید. اگر در اوایلِ دههی هشتاد شمسی “غلامرضا خوشرو” ملقب به خفاشِ شب، با ارتکابِ زنجیرهای از قتلهای زنان، برای ماهها در صدر اخبار قرار میگرفت اما اکنون در تمام روزها و در تمامی روزنامههای کشوری و نشریات محلی، چندین فقره خبرِ “جنایت” بهچشم میخورند که از شدتِ فاجعهبار بودن، تیترهایی نظیر قطع کردن سرِ همسر با کلنگ یا کشتنِ فرزندان با رگبار گلوله، خارج کردن قلبِ از بدنِ پدر، حتی برای یکساعت هم به خبری هولناک با ابعاد کشوری تبدیل نمیشوند.
در نظر بگیرید که کمتر از دو دههی قبل، برای اولین و با تلاشهای نسلی از فعالین حقوق کودکان، کودکِ کار و کارِ کودک در ایران به یک مسالهی اجتماعی تبدیل شد و بسیاری از جوانان بهعنوان داوطلب به آموزش و دفاع از این کودکان میپرداختند اما حالا انفجار بحرانهای اقتصادی و اجتماعی تا حدیست که کارِ کودک نه تنها کاملا به حاشیه رانده شده است بلکه افکار عمومی یا کارِ کودک را بهعنوانِ کمکخرج خانه، بهرسمیت میشناسد و یا اینکه خواستارِ عقیمسازی تهیدستانی میشود که توانایی تأمین مخارج فرزند را ندارند؛ اگر اینرا بگذارید در کنار مدعیانِ اپوزیسیون و آلترناتیوهایِ خودخواندهی جمهوری اسلامی که برای نسلکشی فلسطینیها، “پودرسازیِ غزه” و قتلعام دهها هزار کودک شادی میکنند، درخواهید یافت که فراتر از بیتفاوتی، خشونت و توحش بهعنوان سبک زندگی ترویج میگردد.
زنکشیها بهقدری شایع شدهاند که تقریبا هر روز مخابره میشوند و آنها که مخابره و منتشر میشوند، تنها درصدی از کلِ قتلها هستند که عمدتا با چاشنی خوششانسی به رسانهها راه یافتهاند.
قفلهایی از رذالت در این کشور گشوده شده است که تنها یکی از آنها در یک جامعهی نسبتا عادی میتواند، شوک جمعی ایجاد کند؛ مثلا انتشار سه روایت از آزار جنسی و تجاوز به مصدومان و مجروحان حوادث رانندگی در آمبولانس توسط تکنسینهای اورژانس. به اینها بیافزائید بحرانِ مرگبارِ آلودگی هوا، قطعِ سیستماتیکِ برق، کمبود دارو، بیکاری، اعتیاد به مواد مخدر و …
قتلهای خانوادگی بر سر انحصار وراثت، از مرحلهی دسیسههای قجریگونه عبور کردهاند و خواهران و برادران در انظار عموم یکدیگر را به قتل میرسانند؛ همین چند هفته قبل برادری خواهر خود را بابت کوتاه نیامدن از تقسیم عادلانهی ماترکِ پدری، در روز روشن و در خیابانی پر آمد و شد، به آتش کشید.
زورگیری به یک جز جداییناپذیر از زندگی شهری تبدیل شده و کلانشهرها بدون حضور خفتگیرها چشماندازی ناقص دارند!
خودکشی که به امری کاملا رایج و عادی تقلیل یافته و “فلانی خودش را کشت” چیزی بیش از یک جملهی خبری بین گاز زدن به لقمه یا در فاصلهی پوک زدن به سیگار، نیست. در واقع، قاطبهی نفوس از فروپاشیهای روانی در رنجاند و خودکشیها آمیزهای “خودکشیها آنومیک” یا ” فتالستیک” (به تعبیرِ دورکیم) شدهاند که یا مازادِ استیصال و انهدامِ اجتماعیاند یا ماحصل سرکوبِ بیشینه در تمامِ ساحاتِ زندگی فردی و اجتماعی؛ از کنترلِ پوشش بگیرید تا پادگانسازیِ عرصهی آموزش و میلیتاریزهسازیِ خیابان.
یکی از وزاری سابق که به منابع بالادستی دسترسی دارد میگوید: ۶۰ درصد از ایرانیان تمایل به مهاجرت دارند؛ یعنی معادل ۴۸ میلیون نفر. شما چنین تمایلی ممکن است فقط در میانِ سلب مالکیتشدگانِ کشورهای درگیر جنگ و جنگ داخلی مشاهده کنید.
این بدین معناست که، بهجز جمعیتی که از ثبات نسبی درآمدی برخوردارند، باقی جمعیت کشور میخواهند که بروند اما نمیتوانند. یعنی اگر مرزبانی را بهمدت یکماه تعطیل کنید دهها میلیون تن از جمعیت ایران پشت سیمهای خاردارِ کشورهای همسایه صف میکشند و البته همان اقلیتِ متول و نهادهای فرهنگی-امنیتیشان به این ۴۸ میلیون القا میکنند که شعارِ “اخراج افغانستانی مطالبه ملی” یادتان نرود!
در نا-جامعه، همبستگی اجتماعی به محاق رفته است و انسانها مفهوم مشترکی برای جمع شدن حول آن نمییابند؛ اگر بیابند یا زوائدِ صوفیانه است یا وعدههای آخرالزمانی منجیانِ فرنگنشین. در چنین شرایطی شکمهای سیر و بندِ نافهای متصل به قدرت و ثروت، در ستایشِ پرچم و ملت و خون و تبار، حماسههای پوک میسرایند که نتیجهی منطقیِ آن سوار شدنِ بر بیماریِ مزمن برای تولید و بازتولیدِ گفتمانهای فاشیستی است. بهویژه اگر لحاظ کنیم که کلِ این وضعیتِ فروپاشیدهی ارمغانِ سدهها سلطهی پادشاهان و ملایان، با حملاتِ بی وقفهی دم و دستگاه امپریالیستی نیز مواجه است؛ از جمله، رژیمهای تحریمیای که در نهایتِ خود جز فربهتر کردن طبقهی بورژوازی ایران و به مرکز زمین رساندنِ ریشههای فساد و غارت، برای اکثریت مزدبگیر جامعه نه تنها دستاوردی نداشتهاند بلکه آنها را بیش از پیش در باتلاقِ “هولوکاستِ معیشتی” فرو بردهاند.
رژیمهای تحریمِ اقتصادی از این منطق تبعیت میکنند که با هرچه بیشتر به فلاکت فرو رفتنِ یک جامعه، پتانسیل شورش علیه دولت تقویت میشود و در نهایت ناتوانی دولت در پاسخگویی به مطالبات، جامعه را به مرحلهی سرنگونیِ آن دولت میرساند. رژیمهای تحریمی در ذاتِ خود شباهتِ عجیبی به تفکراتِ موعودگرایان دارند؛ جاییکه تصور میشود با رسیدنِ فساد در روی زمین به بالاترین سطحِ خود، موعدِ ظهورِ منجی فرا رسیده و در پی جنگی خونین، عدل بر زمین حکمفرما میشود. برخلاف این خوشبینیِ احمقانه، شورشهای برآمده از این روند _که توسط حاکمانِ فاسد و بیکفایت و مداخلاتِ امپریالیستی تولید میشوند_ یا هرگز به ساقط کردن دولتهای کامیاب نمیشوند و یا به فروپاشیهای سیاسیِ بدون آلترناتیو میانجامند که وضعیت را چهبسا تباهتر و هولناکتر میسازند.
در فقرهی نخست کافیست به مدعیاتِ چهلسالهی کلیهی براندازانِ از چپ تا راست نگاه کنید که هر سال چند مرتبه کارِ رژیم را تمامشده میدانند ولی نه تنها کارِ رژیم تمامنشده بلکه کوچکترین تاثیری بر خودآگاهی جمعی سرکوبشدگان نداشتهاند. در فرقهی دوم نیز نگاهی به سرنوشت تمامی کشورهای غرب آسیا و شمال آفریقا که طی ۱۵ سال اخیر در پی شورشهای کور و مداخلاتِ امپریالیستی به خودِ قهقرا سقوط کردند، ساده است.
مسأله این است که در فلاکتِ بیشینه و روزافزون نه فضیلتی هست و نه هیچ امکانِ بالذات، رهاییبخش. استمرار فلاکت در نا-جامعه از یکسو و شورش-خیزشهای خونین و بیحاصل از سوی دیگر، فقط و فقط، نا-جامعه را در نا-جامعه بودن تثبیت میکند. گامِ نخست، رساندنِ سوژهی اجتماعی به این درک است که هیچچیزی بهعنوان منافعِ ایرانیان وجود خارجی ندارد و هرآنچه هست منافعِ طبقاتیست؛ این هم احمقانه است و هم رذیلانه که بهسودایِ “آزادیِ ایران”، تهیدستترین و سلبِ مالکیتشدهترینِ جمعیتها در طبقهی کارگر و نیز جمعیتهای مطرودِ بیطبقه را به شورشهای کور و بیمیانجی تهییج کرد در حالیکه جمعیتی چند میلیونی در شمال کلانشهرهای ایران در خودِ بهشت زندگی میکنند و حتی آن سوژههای شورشی و غرقِ به خون را، بهعنوان انسان بهرسمیت نمیشناسند.
ستمدیدگانِ جغرافیایِ ایران باید زمانی به این آگاهی برسند که هیچ منافعِ مشترکی میانِ آنها و قریب به مطلقِ طبقهی برخوردار موجود نیست؛ با یا بدونِ جمهوری اسلامی.
وضعیتی از ایندست نه نیازمندِ بازیهای سخیفِ براندازان با پورنوگرافیِ فقر و نگارش متنهای بیمایهی سوزناک در باب دستِ پینهبستهی کارگر و شکمِ خالیِ کودکِ بلوچ است و نه یاوههای انگیزشیِ اینفلوئنسرهای سیاسی در بابِ اینکه سرنگونی و آزادی، از رگ گردن به تو نزدیکتر است.
وقتیکه فاشیستها در سراسرِ جهان و ایران _ ازجمله نیروهایی که ما بدنهی جنبش نئونازی ایرانی میخوانیم_ در حالِ سازماندهیِ ملی و بینالمللیِ خود هستند و پیادهنظامِ خود را از میان همین جمعیتهای مستاصل، گرسنه و بیآیندهشده جذب میکنند، سخن نگفتن از لزوم شناختِ منطقِ بحران و ابربحرانها و ضرورتِ سازمانیابی در برابر جبههی سرمایه، هم خیانت است و هم خدمت به فاشیسم.
در شرایط استیصال، حملاتِ همهجانبهی ارتجاع و بمبارانِ بیوقفهی اذهان با بمبهای ابتذال و بیتفاوتیِ سیاسی، هر شورش و خیزشِ خودبهخودبهخودی، بهسان دیدنِ نوری کمرمقی در اعماقِ تونلی تاریک است گرچه این کورسوی نور، میتواند چراغهای لوکوموتیوی باشد که بهسوی ما میآید و از رویمان عبور میکند.
باید تباهیِ عصرِ حاضر و نفس کشیدن انسانِ معاصر در میانهی عفونتِ فاشیسم، بردهداری مدرن و نسلکشی را بدون سانسور و فیلتر بازنمایی کرد و بدونِ هراس از مغزهایِ ذوبشده در نورِ قطارِ مرگبارِ امپراتوریِ ایلان ماسک، جنایتکاران جنگی نظیر نتانیاهو و تمامیِ جبههی نئوفاشیسم، از همگرایی نیروهای وفادار به زمین و انسان دفاع کرد و در خلأ و انزوا برای انقلابی که “شاید این جمعه بیاید” شعر نسرود.